Promise Me

همیشه از فاصله ها گله می کنیم 

 

شاید یادمان رفته

 

که در مشق کودکی برای فهمیدن

کلمات کمی

 

فاصله هم لازم بود! 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

خدایا وقتی ازم گرفتی وبهم بخشیدی

فهمیدم که معادله زندگی

نه غصه خوردن برای نداشته هاست

ونه شاد بودن برای داشته ها... 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

زمان

غارتگر عجیبی است

همه چیز را از بین می برد 

جز حسرت دوست داشتن را...

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

هیچ وقت نباید به اجبار خندید

گاهی بایدتا نهایت آرامش گریه کرد.گریه کرد...

تبسم بعد از گریه از رنگین کمان بعد از باران هم زیباتر است.

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

یک ساعت که آفتاب بتابد

خاطره ی آن همه شب های بارانی ازیاد می رود

این است حکایت آدم ها:

*فراموشی* 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

زندگی باور میخواهد...

آن هم از جنس امید

که اگرسختی راه به تو یک سیلی زد...

یک امید قلبی به تو می گوید:

که خدا هست هنوز... 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

تمام چیزی که باید از زندگی آموخت فقط یک کلمه است

((می گذرد)) 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

تازه فهمیدم چرا پشت سر مرده ها آب نمی ریزند …
چون این دنیا ارزش برگشتن ندارد … !

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

زندگی یعنی :


ناخواسته به دنیا آمدن


مخفیانه گریستن


دیوانه وار عشق ورزیدن


و عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهدو منطق نمی پذیرد ، مردن ...

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

قبول نیست!


این بار تو چشم بگذار


من فراموشت می کنم


فقط تا صد بشمار، آهسته آهسته


راستــی،......


من بازی را خوب نمی دانم،


خودم را باید پنهان کنم یا گذشته را ؟


تو را فراموش کنم یا خاطره را ؟

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

هر گاه صدای جديدی سلام ميكند تپش قلب می گيرم

من ديگر كشش خدا حافظی ندارم

 مرا ببخش كه جواب سلامت را نمی دهم..!!

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

 

تو و آن همه خوشبختی

میان دستهای دیگری

من و این همه دلتنگی

زیر یک چتر...

آن عابری که زیر باران میخندید من بودم ...!!

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

روزی آمد،گفت : بی معرفت ، سنگدل ، بی احساس


دوستت دارم


خندیدم...


فریادکشید که نخندباورکن


لبخندزدم...


... اشک هایش جاری شد


گفت به خداقسم...


دلم لرزید


زیرلب گفتم خدایا نام تورابرد


...به تواعتقاد دارد


.امروز زیرلب گفتم خدایا:مراببخش


اگر از ابتدایش باورش میکردم،نام توبه دروغ قسم خورده نمیشد...

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

ﺑﺒــــــــــﺎﺭ ﺑــــــــﺎﺭﺍﻥ .…
ﻣـــــــــــــﻦ ﺳـــــــــــــﻒﺭﮐـــــــﺮ ده ای ﺩﺍﺭﻣــــ ﮐــــــــﻪ
ﯾــــــــﺎﺩﻡ ﺭﻓــــﺘﻪ…
ﺁﺑـــــــــــــ ﭘﺸﺘــــــــــ ﭘـــــــــﺎﯾﺶ ﺑـﺮﯾــــــــﺰﻣـــــ ..…



 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

ناتوان گذشته ام ز کوچه ها..
نیمه جان رسیده ام به نیمه راه!
مثل کلاغ خسته غروبی!!
خستـه ام!
خسته از این بار هوار شده روی سرم
که اسمش را میگذاریم زندگی!!

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

تورفتی...

آری من این جمله را فقط درحد نوشتن بلدم...

من هنوز رفتنت رالمس نکرده ام...

من هنوز واقعیت راباورندارم...

من فقط تنها شدنم رامیفهمم

تنها و... 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |


 

یاد آن روزها که من در انتهای دنیای کوچک

توبودم وتویادی از من نمیکردی

ای کاش آن روزها به ابدیت میپیوست

ابدیتی بی انتها...

اما من هنوز به یاد آن روزها ره می سپارم

شاید

       شاید روزی سفری تا ته دنیا بروم! 

آری تا ته دنیا تا مرز ابدیت...

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

چقدر دوست داشم یه نفر ازم میپرسید

چرا نگاه هایت اینقدر غمگین است؟

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ وبیرنگ است؟

اما افسوس که هیچ کس نبود...

همیشه من بودم ومن وتنهایی پراز خاطره...

آری باتو هستم!باتویی که از کنارم گذشتی

وحتی یک بارهم نپرسیدی چرا    چشمهایم همیشه بارانیست...

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

باران بهانه بود که زیر چتر من تا انتهای کوچه بیای

کاش نه کوچه انتهایی داشت ونه باران بند می یامد!!

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

سوختم باران بزن شاید توخاموشم کنی

          شاید امشب سوزش این زخمهارو کم کنی

آه باران من سراپای وجودم آتش است

          پس بزن باران بزن

                                 بزن شاید تو خاموشم کنی. 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

من همینجا منتظر توخواهم ماند...

قرارمون همینجا توی جاده تنهایی

سر دوراهیه رفتن وماندن

کنار تابلوی عشق ونفرت

زیر سایه درخت سبز امید...

من نشسته ام روی صندلی انتظار

ممکنه گیسوانم سفید باشد

اماقلبم مثل نفس هایم گرم است...

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |

به راستی چقدر سخت است خندان نگه داشتن لب ها در زمان گریستن قلب ها

وتظاهر به خوشحالی در اوج غمگینی...

وچه دشوار وطاقت فرساست گذراندن روزهای تنهایی وبی یاوری

در حالی که تظاهرمی کنی هیچ چیز برایت اهمیت ندارد...

وچه دردناک است در خاموشی وتنهایی به حال خود گریستن...

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط saghar| |


Power By: LoxBlog.Com